شهید سعید

شبکه های مجازی ما را دنبال کنید

حمید حکیم الهی : دوستی های ماندگار هرگز از خاطره ها نمی رود، خصوصاً اگر رفیقت شهید باشد

نوشته شده در ساعت - 28 بهمن 1394

دفاع مقدس با رفاقت و دوستی‌های رزمندگان پیش می‌رفت. این دوستی‌ها بود که جنگ را پیش می‌برد و رزمندگان برای جلب رضایت خداوند و امام راحل از جان و دل مایه می‌گذاشتند. در بحبوحه جنگ گاهی آشنایی‌ها چند ساعت یا چند روز بیشتر طول نمی‌کشید ولی برخی آشنایی‌ها به دوستی‌هایی تبدیل می‌شد که تا سال‌ها دوام می‌یافت. برای ثبت خاطرات “حمید حکیم الهی” دوست و همرزم شهید مدافع حرم سعید سیاح طاهری به نزدش رفتیم تا برایمان از شوخی‌ها و خاطرات تلخ و شیرینی که با حاج سعید داشت، برایمان بگوید. او نیز با روی باز پذیرایمان شد و گفت “نمی‌دانم از رشادت‌های حاج سعید و یا خوش رویی او شروع به تعریف کنم. او بهترین دوستم بود. بارها در دوران جنگ و پس از آن از او خداحافظی کرده بودم ولی در آخرین دیدارمان می‌دانستم که دیگر او را نخواهیم دید، به همین دلیل با او عکس یادگاری نگرفتم! دوستی‌های ماندگار، هرگز از خاطره‌ها نمی‌رود خصوصاً اگر آن رفیقت، شهید هم شده باشد.” سیر زندگی “حمید حکیم الهی” راوی کتاب “اُم کاکا” نیز ماجراها و داستان‌های زیادی دارد. او نیز هم‌پای فرماندهان و رزمندگان، هشت سال از بهترین دوران زندگی خود را در جنگ گذراند. تنها برادرش در عملیات خیبر به شهادت رسید. او معتقد بود باید یاد و خاطره شهدا و تجربیاتی که در دوران دفاع مقدس بدست آوردیم را زنده نگه داریم. در ادامه ماحصل گفت‌و‌گوی ما را می‌خوانید: ***

سال 43 در خوزستان متولد شدم. اواخر انقلاب با برادرم که دو سال از من کوچک‌تر بود جذب فعالیت‌های انقلابی شدم. 13 سال داشتم و کار چندانی از دستم برنمی‌آمد انجام بدهم ولی با آن سن و سال کم احساس می‌کردم که من هم باید همپای ملت ایران در راهپیمایی‌ها و تظاهرات شرکت کنم. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، جذب کمیته انقلاب شدم. در اوایل تشکیل سپاه پاسداران، جزو نخستین افرادی بودم که به عضویت سپاه درآمدم. در تکاپوی پاسدار شدن بودم که مادر مطلع شد. با مخالفت‌های او به عنوان پاسدار ذخیره خدمت کردم. در کنار فعالیت‌هایم درس هم می‌خواندم. جنگ که شروع شد دیگر نمی‌توانستم در خوزستان بمانم، تمام فکرم در جبهه بود. بخاطر کم بودن سنم به مناطق عملیاتی اعزامم نمی‌کردند. تعدادی از دوستانم در نخستین روزهای جنگ تحمیلی به بستان رفتند. تعدادی از آنها شهید و مجروح شدند. به همین جهت اعلام نیاز به امدادگر کردند. از این فرصت استفاده کردم و دوره امدادگری را گذراندم. اما بی‌فایده بود و باز اعزام نشدم. روزی یکی از دوستانم به نام طهماسبی را دیدم که مجروح بود. جویای حالش شدم. در میان صحبت‌هایش گفت که فرمانده عملیات سپاه شوش است. مجید بقایی هم در آنجا بود. مدت‌ها بود که منتظر چنین فرصتی بودم تا بتوانم خودم را به مناطق عملیاتی برسانم. حالا فرصتش پیش آمده بود، بدون اینکه به کسی بگویم کوله‌پشتیم را برداشتم و راهی شوش دانیال شدم. از اوایل دی ماه 59 تا پایان جنگ تحمیلی در مناطق عملیاتی ماندم. **

اولین روز آشنایی با شهید سیاح طاهری 1 خرداد 60 به عضویت رسمی سپاه درآمدم. به مدت یک ماه دوره عقیدتی را گذراندم. پس از آن، برای گذارندن دوره آموزش علمی سپاه، به پادگان شهید غیوراصلی (اهواز) اعزام شدم. 179 نفر پاسدار دیگر از سراسر استان خوزستان به آن پادگان برای فرا گرفتن و گذراندن آن دوره به آنجا اعزام شده بودند. افراد اعزامی در دو گروهان سازمان یافتند. طبق تقسیم بندی، من در گروهان یکم سازمان یافتم. همان روز افراد گروهان یکم در حسینیه جمع شدند و فرمانده گروهان آموزش، از همه خواست که یکی یکی از جای خود بلند شده خودشان را کاملاً معرفی کنند و بگویند از کجا اعزام شده‌اند؟ جمع باصفایی بود. یکی یکی خودمان را معرفی کردیم. در آن جمع با چند جوان آبادانی آشنا شدم و با آنها رفاقتم را ادامه دادم. یکی از آن افراد، جوانی بسیار محجوب، کم حرف، آرام و خنده رویی بود که سعید طاهری نام داشت. بعد از اتمام دوره، همه به شهرها و یگان‌های خدمتی خود بازگشتند. تا سال 63 در تیپ امام حسن(ع) خدمت کردم. چند سال بعد دست تقدیر من را دوباره در کنار سعید قرار داد، دو سال در تیپ امام حسن(ع) در کنار هم بودیم و بعد از انحلال تیپ هر دو به تیپ ضد زره 201 ائمه(ع) پیوستیم. من در طرح و عملیات و آقا سعید هم فرمانده گردان امام حسین(ع) آن تیپ بود. حاج سعید در عملیات کربلای پنج با گردانش به مصاف نابرابر با تانک‌های دشمن رفت و با شکار تانک‌های دشمن (یازده تانک در یک روز) امانشان را برید. **

به یکدیگر می‌گفتیم چرا شهید نشدی؟ در عملیات کربلای 5 جانشین طرح و عملیات تیپ ضد زره بودم. 22 دی ماه به همراه کلاه کج به محور کاظم فرامرزی رفتیم. ساعاتی بعد به پنج ضلعی برگشتیم. حاج سعید پیغام داد که اوضاع خیلی بد است و درخواست کمک دارد. او به همراه نیروهایش در زیر آتش سنگین دشمن گیر افتاده بودند. دشمن بر منطقه مسلط بود. گفتیم که تا یک ساعت دیگر خودمان را به آنها می‌رسانیم. چند ساعتی را در کنار حاج سعید ماندیم. در حین بازگشت، گلوله توپی در کنارم به زمین اصابت کرد و دستم قطع شد. البته پزشکان با چند عمل جراحی دستم را پیوند زدند. حاج سعید در حین آرام بودن، شخصیت شوخ طبعی داشت. پس از مجروحیتم با شوخی و خنده گفت “چرا ترکش به سرت نخورد و شهید نشدی.” فردای آن روز، خبردار شدم که احمد آذرمهر شهید شد و سعید از ناحیه چشم راست مورد اصابت ترکش قرار گرفت و آن را از دست داد. به او پیغام دادم که ترکش به سرت خورد. چرا شهید نشدی؟! سال‌های بعد از جنگ هم همیشه سر این موضوع با هم شوخی می‌کردیم که چرا در آن عملیات شهید نشدیم. **

با یک دست و یک چشم تا بانه رانندگی کرد. پس از گذراندن دوران نقاهت، در سال 66 پیغام دادند که مناطق عملیاتی غرب به نیرو نیاز دارد. من و حاج سعید هم راهی بانه شدیم. دستم بهتر شده بود و می‌توانستم رانندگی کنم. در جاده اندیشمک یک حیوان به میان جاده آمد و باعث شد که تصادف کنیم. در نزدیکی‌های شوش هم صبحانه فاسدی خوردیم. نزدیک‌های کرمانشاه حالم بد شد و توان ادامه رانندگی را نداشتم. حاج سعید با یک دست و یک چشم تا بانه رانندگی کرد. ساعت یازده و نیم شب به بیمارستانی در بانه رسیدیم. تا نیمه‌های شب هم در کنارم ماند. سپس به مقر برگشتیم. تا پایان سال 66 با حاج سعید در مناطق عملیاتی غرب ماندیم. پس از آن به لشکر 7 ولی‌عصر(عج) رفتم و دورادور با سعید ارتباط داشتم. جنگ که تمام شد از سعید کاملا بی‌خبر بودم تا اینکه به لطف گردهمایی‌های تیپ امام حسنی‌ها دوباره او را دیدم. خیلی پیر و شکسته‌ شده بود ولی همچنان همان روحیه و اخلاق گذشته‌اش را حفظ کرده بود. ** حاج سعید هزاران فعالیت ناگفته دارد پس از اتمام جنگ سعید در کنگره خوزستان فعالیت داشت. پس از مدتی هم به عنوان بازرس نیروی زمینی سپاه به تهران آمد. سعید پس از بازنشستگی به فعالیت‌های فرهنگی روی آورد. اکثر مردم با فعالیت‌های پس از جنگش، او را می‌شناسند. اما حاج سعید در دوران دفاع‌مقدس نیز حماسه‌های زیادی آفرید. حالا پس از شهادتش فعالیت‌هایش بازگو می‌شود. حتی خانواده‌اش هم از برخی فعالیت‌های حاج سعید بی‌خبر بودند. حاج سعید پایه گذار و دبیر دلسوز جشنواره‌های مردمی و خودجوش دانش آموزی فیلم دفاع‌مقدس، مسابقات کتابخوانی در مناطق محروم و زندان‌ها و جشن کشتی دوستی در بین کودکان ایرانی و عراقی دو سوی اروند و هزاران کار ناگفته دیگر است. او تا آخرین لحظات زندگی خود، دست از فعالیت‌های فرهنگی برنداشت. حاج سعید به همراه چند تن از دوستانش در آخرین فعالیت فرهنگی خود مسئولیت پروژه‌ای به نام “مقاومت مردمی” که در رابطه با اسناد و مدارک روزهای آغازین جنگ در آبادان بود، را برعهده داشت. در آخرین خداحافظی چندین بار تاکید کرد که اگر من به دلیل مشغله‌های کاری نتوانستم این پروژه را تمام کنم دیگر دوستان پروژه را به اتمام برسانند. **

آخرین دیدار عکس یادگاری نگرفتم یک ماه قبل از شهادتش جلسه تیپ ذوالفقار بود که من نرفتم. پس از جلسه به نزدم آمد و پس از عذرخواهی برای شرکت نکردن در مراسم رونمایی کتابم، از من خواست تا کتابی را با یادداشت و امضا به او هدیه بدهم. تمام خصوصیات نیکویی که از او سراغ داشتم نوشتم و امضا کردم. هنگامی که صفحه نخست کتاب را باز کرد با خنده گفت “این چیه نوشتی؟” متعاقبا با خنده جوابش را دادم و گفتم که حرف‌های دلم را نوشتم. به تمام حرف‌هایی که برایش نوشته بودم، یقین داشتم. هر بار که از ماموریت می‌آمد برای دیدن من و دیگر دوستان به موزه اسناد ملی می‌آمد. آخرین دیدارمان به یک روز قبل از اعزامش برمی‌گردد. آن روز چند ساعت پیش ما ماند. از ناحیه سر مجروح شده بود. برایمان از سوریه تعریف می‌کرد و می‌گفت “از دوستانی که احساس کردم تجربیاتشان در سوریه می‌تواند کمک حالمان باشد درخواست کرده‌ام که برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه بیایند.” هنگام خداحافظی تمام دوستان با او خداحافظی کردند به جز من. می‌دانستم که این بار که به سوریه برود شهید می‌شود. از طرفی شهادت را حق حاج سعید می‌دانستم و از طرف دیگر دلم نمی‌خواست بهترین دوستم را از دست بدهم. به همین خاطر با او عکس یادگاری ننداختم. **

با وجود مشکلات برای اعزامش به سوریه ناامید نشد حاج سعید 70 درصد جانبازی داشت. می‌توانست از امتیازات جانبازیش استفاده کند و یا درگیر زندگی روزمره شود. اگر در سوریه هم به شهادت نمی‌رسید. باز هم شهید محسوب می‌شد اما نتوانست بی حرمتی به حرم حضرت زینب(س) را تحمل کند. او جزو نخستین نیروهایی بود که به سوریه رفت. حاج سعید برای ساماندهی و آموزش نیروهای بسیجی به آنجا اعزام شد. او در ابتدای اعزامش با مشکلاتی برخورد ولی همیشه برای مشکلات راه‌حلی داشت و ناامید نمی‌شد. با اصرارهای مکرر خود را به سوریه رساند. وقتی خبر اعزامش را شنیدم به یاد عملیات بدر افتادم که امکان حضور نیروهای زرهی در عملیات نبود و حاج سعید به عنوان نیروی پیاده شرکت کرد. در نهایت حاج سعید در جاده حلب، هدف خمپاره تکفیری‌ها قرار گرفت و به آرزوی دیرینه خود رسید.

منبع: پایگاه اطلاع رسانی حیات

۱۷۹

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

آخرین پیام ها

آرشیو پیام ها